
درنده ی باسکرویل اثر آرتور کانن دویل
قسمت هایی از کتاب درنده ی باسکرویل (لذت متن)
واتسون، حقیقتا از همیشه بهتر بود. باید بگویم در تمام گزارش هایی که از سر لطف از موفقیت های ناچیز من ارائه داده ای، معمولا قابلیت های خودت را دست کم می گرفتی. شاید تو شخصا منبع نور نباشی، ولی حامل نور هستی. بعضی آدم ها، بی آن که خودشان نبوغ داشته باشند، قدرت زیادی در برانگیختن نبوغ دارند. دوست عزیزم، اعتراف می کنم که خیلی به تو مدیونم.
به این دلیل ساده که خود آن سگ را دم در خانه مان می بینم، و این هم صدای زنگ صاحبش. از جایت تکان نخور، تمنا می کنم، واتسون. او از همکاران توست، و حضور تو می تواند کمکی به حالم باشد. حالا آن لحظه ی شگرف سرنوشت است. واتسون، صدای پای آدمی را در راه پله می شنوی که قدم به زندگی ات می گذارد، و نمی دانی خیر است یا شر. دکتر جیمز مورتیمر، این مرد علم، از شرلوک هلمز، متخصص در جنایت، چه تقاضایی دارد؟ بفرمایید!
تپانچه شان را می خواستند. برخی اسبشان را و برخی تنگ شراب دیگری می طلبیدند. ولی سرانجام اندک شعوری به ذهن های مجنونشان بازگشت و همگی آن ها، که سیزده تن بودند، بر پشت اسب نشستند و تعقیب را آغاز کردند. ماه در آسمان صاف بالای سرشان می درخشید و آنان در مسیری که دختر جوان برای رسیدن به خانه در پیش گرفته بود، چهار نعل در کنار هم می تاختند.